سیاه تر از سیاهی شب دستهایم را باز
بگذارید تا مردم بدانند به آنچه که
خواسته ام نرسیدم چشمهایم را باز بگذارید
تا مردم بدانند هنوز چشم انتظارم بر روی
سنگ قبرم تکه ای یخ بگذارید تا بجای یار
برایم گریه کند ......
عمری که اجل در عقبش می نازد
هرکس که غم دنیا بخورد می بازد
مرگ آن نیست که در گورستان سیاه دفن شوم
مرگ آنست که از خاطر تو با همه خاطره محو شوم.......
منی که می دانم به دنیا اعتباری نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست
منی که می دانم اجل ناخوانده و بیدادگر
سر زده می آیدو راه فراری نیست
پس خیانت چرا ؟............
هر روز من از روز پیش یاد کنم
بر در گنه هزار فریاد کنم
از ترس گناه خویش شوم غمگین باز
از رحمت او خاطر خود شاد کنم
محمد یزدانجو