جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

سر سفرت منو نشوندی حسین

سر سفرت منو نشوندی حسین

 

نمکت رو به من چشوندی حسین

 

اونقدر اقایی که این بده رو

 

توی روضت بازم کشوندی حسین

--------------------------------------------

بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا
حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد
از بین رنگها انتخاب می کند
سرخی را برای محاسن حسین
و سفیدی را برای موی زینب. -----------------------------------------------------------------------
سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است
و سیاهی شب وادی طف را در مشت
و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد
، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است
سکوت را بر هم می زند
 عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند
و از رزم فردا می گوید
و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند
و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری
بر بازوان این دو دوخته خواهد شد
 حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد
و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند
و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده
و برای فردا آماده می شود
 بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند
و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد
و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند
، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد
و باز مشغول تلاوت می گردد
 سالار شهیدان بخوبی می دانست
که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند
 خواهرش را به آرامی صدا کرد
 پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید
زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد
گوش جان به سخنان حسین سپرد
، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .
سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است
، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد
و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست
بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،
زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی
و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،
تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،
دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم
و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،
وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،
از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور
و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،
نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد
 زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر
و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،
، خواهرم  با اشکهایت بی صبرم مکن
، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی
و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن
 ۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،
استوار باش      نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا
حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .
خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن
آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند
و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،
من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام
تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .
زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،
بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت
بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد
 پیاده شو و آرامش کن . --------------------------------------------------------------------------- و فردا
زینب خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع) بر میدارد ،
 یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ،
برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ،
 باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ،
 فرزندان خردسالش را نوازش میکرد ،
 گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی تازه میکرد ،
 و زینب یک آن    از او غافل نبود ،
 روز اولی که زینب به دنیا آمد پیامبر در آغوشش کشید   و زینب گریه میکرد ،
قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان میگریست ،
مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد
امام حسن دو ساله نوازشش کرد    فایده ای نداشت ،
 زینب را در آغوش حسین یک ساله گذاردند ،
 صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد و گریه قطع شد
 و نو رسیده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت
 و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ،
 فرمود :
به عبدالله بگوئید به شرطی که : ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ،
 در هر سفر که او رود من نیز  با او باشم .
 و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ،
 از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند
 و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ،
 و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر جای میخشکاند ،
 حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ،
 هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود
 که امام عالمیان به فریادش رسید ،
 سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ،
 بی درنگ به دنبال برادر دوید و از نای جان فریاد میزد که
 « مهلاً مهلا ، یابن الزهرا » ، ای پسر فاطمه لحظه ای درنگ کن ،
 تو گوئی امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ،
 پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب به زیر آمد ،
 اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز میگویند :
 « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم » ،
 حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند
 و باز سوار رو به میدان براه افتاد .
 خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ،
 به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ،
 زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ،
 کنار کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ،
 اما خدا میدانست که در دل خود چه طوفان غمی دارد .
 هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده از در چادر ، نگاهی بسوی میدان می افکند
 و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ،
 مدتی بود که دیگر تکبیر حسین بگوش نمیرسید ،
  که ناگاه صدای شیون غریبی ،
 او را متوجه بیرون خیام کرد ،
 اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ،
 سراسیمه پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ،
 خون سرخ تک سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ،
 زینب بی درنگ به سمت گودال قتلگاه میدوید ،
گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ،
 دختر حسین آرام صورت اسب را میان دستان کوچکش گرفت :
 « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم را پاسخ ده ،
 آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... »
 اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .
 گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ،
 چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت
با عجله به سمت پیکر حسین سرازیر شد
 در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد
و بعد آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گام زد .
 ای آسمان کربلا تو شاهدی که در آن لحظه بر زینب چه گذشت ،   زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین حسین بر زمین بوسه زد
 و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ،
 با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد
و زیر لب فقط یک ندا : « انت اخی وا محمدا واعلیا » ، --------------------------------------------------------------------------------
 قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه ، از یک پیکر چه باقی میگذارد ،
 زینب ، به یاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ، میگرفت
 و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و من از حسین » ،
 و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ،
 به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که .... اما نه ، خدای من ....
ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد
عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته
 و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .
آنها به شوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته
 و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،
 و از خاکریزهای بوی خون گرفته  عبور کردند ،

----------------------------------------------------------

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه عطری که درش گمشده باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.