دیگر نمی توانم تپشهایش را نادیده بگیرم چون که مرا خواهد کشت این تپشهای لعنتی ,
میخواهم برای دلم سنگ تمام بگذارم که دیگر با هر نغمه ای بی قراری نکند,
میخواهم کاری کنم که دیگر بهانه تو را از من نگیرد و برای من هم مشکل تراشی نکند,
میخواهم بهانه گیرش کنم ,اما هنوز نتوانسته ام راه حلی پیدا کنم و همچنان با هر نغمه ای خواب و آسایش را از من میگیرد,
این روزها فقط به مرگ می اندیشم.
خدایا مرگ...اما تو جدی نگیر چون هنوز نتوانسته ام دینم را به دلم ادا کنم