از اول که این شکلی نبودم من!
سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم نگاه کن! چی با خودت فکر میکنی؟ اشتباه تو همینجاست که همیشه فکر میکنی حق داری! که همیشه فکر میکنی دو هیدروژن و یک اکسیژن را میشود داخل یک بطری بریزی و بتکانی و بتکانی و بعد درش را باز کنی و بگویی بنوش، آب است! نه قربانِ شکلت. نه جان دلم! حساب شیطنتِ پروتون ها و نوترونها را نکرده ای و فقط پشتت به یک مشت الکترونِ بی خاصیتِ بی رگِ بی تعصب گرم است. کی فکرش را میکرد یک روز، هاش دو اس اُ چهارها بشوند کابوسِ دختران و مادرانمان؟ کی فکر میکرد آن ای مساویِ ام سی دو چنان بترکاند دل و روح و روان آدمیزاد را که پشتِ هفت جدِ نیوتن در گور بلرزد. اصلا همین خودِ من! فکرش را میکردی یک کاره سرم را بلند کنم و از خاصیت قهوه حرف بزنم و متر به مترِ جنگل های آمازون را نقاشی کنم و دست آخر هم از همان سایتِ معروفِ آی ام دی بی؛ پی دی افِ فیلمنامه ی هری پاتر را دانلود کنم برایت! من که به معجزه ایمان دارم تو را نمیدانم.
برای همین است که می گویم سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم نگاه کن! لازم هم نیست الزاما فکر کنی! چشمانت را ببند، بینی ات را بگیر، داخل گوشهایت هم چیزی بگذار و شیرجه بزن زیرِ آب. اینطور وقتها اصلا مهم نیست که شنا بلد باشی، من هم بلد نیستم! ببین! زیر پایم کیلومترها خالیست ولی روی سطح ایستاده ام. اشتباه تو همینجاست که برای هر چیزی دنبال دلیل میگردی گلم! به تحقیقات و پژوهش های جامعه شناسی و علوم انسانی هم که مراجعه کنی می بینی حرف همه شان یکی ست؛ وقتی با انسان طرف هستی هر اتفاقی ممکن است بیفتد! اشتباه تو همینجاست که مدام از خودت انتگرال می گیری و مشتقِ چندمت را می بری زیرِ رادیکال و دستِ آخر هم شاکی هستی که چرا جواب این مساله غلط از آب در می آید!
برای همین است که می گویم سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم زل بزن و نترس! از اول که این شکلی نبودم من! تو هم جای من بودی می فهمیدی که وقتی حرارت از جفت مردمک هایت بیرون میزند نباید بایستی و لب به دندان بگیری و رو بچرخانی. می فهمیدی هر چه بر سر انسانِ معاصر آمده از همین سکوت کردن هایش است و لب گزیدن ها. می فهمیدی باران فقط یک بهانه است، چتر میخواستی چکار! همیشه اتفاق ها خیلی خیلی جلوتر از دیدارها و صحبت ها و چای ها و کافه ها می افتند. این اصطلاحِ چای ها و کافه ها از مهدیه لطیفی رسوب کرده است تهِ ذهنم. شاید او هم روزی مثل من فکر میکرده! چه میدانم! اگر نمیگفتم عذاب وجدان می گرفتم. چی داشتم می نوشتم؟ آهان! فرمول های صدتا یک غازت را بریز دور و بچسب به خودِ زندگی. خودِ زندگی منم! تویی! اویی ست که آنطرف ایستاده و قاه قاه می خندد به ریشِ ما. این قاه قاه را باید حتما در این یادداشت هم می آوردم. یک جوری احساس همذات پنداری عمیقی میکنم باهاش، وقتی که راه دیگری ندارم و فقط باید بنشینم و زل بزنم به چهارچوب در یا صفحه گوشی یا صندوق اینباکسِ ایمیل هایم... چاره ای دیگری هم دارم جز همان قاه قاهِ همه نوشته هایم؟
29 آذر 1393، هفده و هفت دقیقه عصر.
(سایت جیم)