جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

سلام دیشب بود که پست رو ارسال کردم، بهدش اینقد گشنم بود البته گشنه نه ها یه چیزی میخواستم هم شیرین باشه هم ترش.یه جورایی خوشمزه باشههی فکر کردم توی یخچال رو نگا کردم بعد یهو چشمم به تخم مرغا و پرتقال که افتاد یهو یاد یه چیزی افتادمیه بار اینو کشفیدیم که لای خاگینه پرتقال بزنیم ببینیم چطور میشه خیلییییییییییییییییییی خوشمزه بود اصن یه وضی

بعد منم آخر شبی دست به کار شدممامانم گفت آخرشبی چیکار میکنی برو بخوابگفتم تا همه خواب نرفتید یه چیزی بخورم و بخوابممامانم گفت چیهههههههههه این؟ گفتم دیدید همه از این خوشمزه ها میخواستید بعدش بقیه هم اومدن گفتن چیههههههههههههههههههگفتم کوفت هس بعد پرتقالا رو آوردم گفتم بشینید مغز پرتقال رو از بین اون پوستش دربیارید ببینم بعد هم خوردش کنید

بعدش خلاصه خاگینه هم که میدونید به ازای هر تخم مرغ یه قاشق آرد.البته میدونم میدونیدا حالا بگم که بد نیشکرم میریزیم من دوس ندارم اینقد شیرین باشه که آدم تا میخوره دیگه نتونه بخوره واسه همین اونقد شیرینش نمیکنم همچین ملیح

بعد اینم عسکش

بعد مخلوط مینوماییم

بعد ماهی تابه ی آگرین رو میاریمروغن میریزیم یه کمی و بعد مواد رو میریزیمبه این صورت

و بعد آماده میشود و یه تیکه برمیداریم

بعد اینم یه قاشق از ترکیباتش از نمای نزدیکدوباره هوسم شدولی نخورم دیگه خوب نی خرس گیریزلی میشم

خب اینو داشته باشید تا بعد که اومدمیا علییییییییییییییییی

فیلم و عکس

زمان بخاطر هیچکس منتظر نمی ماند و فراموش نکنید که : دیروز به تاریخ پیوست

                                                                        فردا معماست

                                                                       و امروز هدیه است

براتون آرزو میکنم ، خدا رو توی تک تک یاخته های بدنتون احساسش کنید . واقعا خدا برای من هر ثانیه داره یه معجزه نشون میده . معجزه ها خیلی کوچیکه مثل یه کادوی قشنگ از یه دوست مهربون اما همینکه میدونم هر لحظه همراهمه و باهام توی شادی و غم شریکه این بهترین هدیه است . نمیتونم معجزاتش رو بگم اما اگه بگم امروز یا همون چند روز پیش از آسمون یه چیزی تقدیمم کرد چیزی که همونقد از دست داده بودم دروغ نگفتم . آرزو میکنم خدا اینقد بهتون نزدیک بشه که زندگیتون پر از آرامش و شادی بشه. خدا خیلی بهمون نزدیکه همین الان چشماتون و ببندید یه نفس عمیق بکشید تا درب خونه دلتون باز شه اون پشت در منتظره درو به روش باز کن گوش دلتو شنوا کن شاید آیفونت مشکل داره اما صدای دق البابش میاد

 

آسمون خدا ، توی یه روز زیبا

 

نون تیری (یوخه) دلم خیلی میخواست که دامادمون برام آورد + گریپ فروت و اونم سیب هایی که سیاه و سرخش معلوم نیست

 

زیتون هندی

عکس به جا مانده از بَنگه

 

من متولد روز شنبه هستم و امسال عید روز شنبه است این و به فال نیک میگیرم

 

اولین نفر بودم که بهتون گفتم ؟؟؟

 

و اما شما رو دعوت میکنم به دیدن چند فیلم زیبا :

 

حامله

صدای خوشگل یه پسر زشت

جمعه ای تلخ برای همشهری هایمان

احوالپرسی بوشهری

ی.ا.ر.ا.ن.ه

 

یه دختر خاله داریم اینقد دخترشو پاستوریزه بار اورده که اسم برخی اعضای بدنش نه چندان عیب هم نمیدونه چیه اونروز فرشته خانوم که خدای کلیپای کارتونی غیراستاندارد شمارشو برداشت و توی واتس آپ براش فرستاد این دختر بچه 8 سالشه و هنوز نمیدونه " ک.و.ن" چیه ؟؟؟ بعد از دیدن کلیپ از دایی و پدرش میپرسه ک.ون یعنی چی؟؟؟ که همه در مرز آب شدن میرن بعد که میپرسن کی بهت گفته میگه فرشته یه کلیپ برام فرستاده توش میگه ک.ون کلا آبروی فرشته پیش پسرخاله رفت اینم کلیپ ( البته ما به چنین دختری نمیگیم پاستوریزه)

 

 

هنوز زمین-گیر نشدم ...


 


 


 

  هنوز زمین-گیر نشدم ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  - توکه بهتر از همه می دونی اون موقع ها حالم به این بدی نبود. کم کم خراب شد. طوری که حتی از کار کردن منع و از شرکت تعدیلم کردن، بهتر بگم یه جورایی می خواستن با احترام بیرونم کنن، ولی اینقد دوندگی کردم که تبدیل شد به بازنشستگی، بیست سال عمرکمی نبود برای اون خراب شده تا اینکه قبول کردن به ازاء همین بیست سال ، هرماه چیزی به حسابم واریز کنن اما با گرونی این روزا، مث یه گوله برف تو تابستون می مونه، الان هم بزرگترین مشکل من تهیه دواست اونا بیماری منو جز بیماری خاص قلمداد کردن و داروهاش بندرت گیر میاد. خواستم بهش حالی کنم بی انصافی که نامی از مریم گفته نشه این شد که پرسیدم :
- خب مریم کمکت می کنه، می دونم که همش دنبال دوا می چرخه که بی رحم یهو گفت:
- زکی مریم! چه امام زاده-ای، کور می کنه شفا نمیده، بیشتر دوس داره بره بیرون بگرده و خوش باشه تا دوا ها رو پیدا کنه ! بدت نیاد نمی دونم چه مرگشه با من همکاری نمی کنه، زن هم اینقد بی توجه! جان تو نه جان
خودم ، منو رها کرده رو تخت به امون خدا ، همه زنا همین طورن فقط شوهرای ُسر مور ُو گنده میخوان یه ذره که بهشون نرسن ولشون می کنن، این یکی هم مث بقیه ...

 خون خونمو خورد. هیچی نگفتم، گفتم بزار اینقد زر بزنه تا خودش خسته شه ، مریم رو زیر چشمی نگا می کردم داشت تو اون اتاق یه چیزایی جمع جور می کرد. اصلا تو این مدت که من اومده بودم یه لحظه هم نیومد کمک حال این بدبخت باشه، بعد دیدم زل زد به چشام گفت:
- می شه محبت کنی یه چکه آب بریزی تو حلقم تا مریم نیومده.
- چی گفتی؟ چرا تا مریم نیومده!
- چون قاشق قاشق آب میده آرزوی یه قلپ آب خوردن درست وحسابی برام شده یه آرزو! 
- عجب ! آب کجاست؟ 
- اونا پشت سرت، آب معدنی رو میگم. 
- دیدم، اما چرا تو یخچال نمی زاری؟ 
- زیاد نباید سرد باشه. 
- درسته ، خب لیوانت کو؟ 
- لیوان نمی خواد سرش رو بگیر تو دهنم قطره قطره خودش میره. 
دیدم قلپ قلپ می خوره، ترسیدم، یه چکه آب شد نصفه بطری، بشوخی گفتم :

 مگه می تونی بری بشاشی، گفت " شلنگ به اش وصله، سر خود خارج میشه" نگاه کردم زیر تخت دیدم راست میگه، بعد با قیافه رنگ پریده وصدای بم گفت : 
- ببین تو رو خدا ببین، انگار نه انگار که من افتادم اینجا، که افتاد به سرفه کردن و خلط خون بعد دوباره شروع کرد : «بخدا بی رحمی هم حدی داره، بعضی وقتا بهش شک می کنم، هر روز بیرون! هر روزبیرون»!

 که بلافاصله حرف جفنگش رو قطع کردم پرسیدم:

 - منظورت چیه؟ شک به چی! 
- هیچی! هیچی! 
حرفشو خورد وادامه نداد ... با خودم گفتم، مرتیکه عوضی زل میزنه به چشام چرت وپرت می بافه اصلا چی از جون مریمم می خواد این که دیگه بدبخت شد. به حضرت عباس همچی می خوام بزنم زیر فکش که از آب خوردن هم بمونه، خبر مرگت بمیر بزار مریم راحت بشه، قتل نکرده که اومده زن تو بیشعور شده، که شنیدم  " ببینم الان تو می دونی مریم کجاست" با تغیر گفتم چکارش داری؟ گفت : پشتم زخم شده باید بیاد یه ذره کمرم رو راست کنه کمی پشتم هوا بخوره، گفتم، خب من که هستم راست می کنم ، گفت زحمتت میشه، همین موقع مریم اومد دید دارم کمکش می کنم گفت: توزحمت نکش کار خودمه، می دونم چه جوری راستش کنم بعد مدت کمی که پشتش هوا خورد. دوباره رو کرده به مریم و گفت- مریم خانوم گذشته رو فراموش کن اشتباهی صورت گرفته، می-دونی که دست خودم نبود عصبی شده بودم، حالا اگه ممکنه زحمتی نیست قرصامو بده بخورم بخوابم، اونم دادش، دیدم خوابید به همین راحتی، درست شده بود عین بچه ها، لااله الا الله آدم از کجا به کجا میرسه فقط یه پستونک کم داشت درست شبیه بچه قنداقی ، مریم رو کرد به من و گفت: شام اینجایی یا میری گفتم، نه باید زود برگردم پیش بچه هام، گفتش " درست میگی نباید بچه ها رو چشم انتظار گذاشت" رفت آشپزخونه سراغ کارای آشپزیش من هم رفتم پیشش و پشت میزنشستم، دیدم برام پیش دستی میوه با سیب وخیار وشلیل و یه استکان کمر باریک چای با نعلبکی شاه عباسی که بیشتر از قند، نقل تویقندون گل سرخی بود، آورد. بعد رفت، اهنگ قشنگ سیمین غانم رو گذاشت که می خوند... بگو ای مرد من ، ای از تبار هر چه عاشق، بگو ، ای در تو جاری خون روشن شقایق، بگو ای سوخته ، ای بی رمق، ای کوه خسته ... والا اخر، همین طور که گوش می دادم، گفتم : با داروها، چه می کنی گفت " مشکل دارم بعضی وقتا تا ناصر خسرو باید برم از بازار آزاد تهیه کنم" یه لحظه بوی پیاز سرخ شده رفت توی دماغم نمی دونم چرا هوس سیر داغ آش رشته کردم، اومد روی صندلی روبروی من نشست، رنجور وُ دل مرده و عصبی که سعی می-کنه موهای بلند قرمز رنگ خود را با سنجاق سر، بالای سرش جمع کنه وتنها همین رنگ مو روح زنده ای بود که می شد در او دید. گاه گاهی هم بی اختیار گوشه لبش روگاز می-گرفت چیزی شبیه به تیک عصبی، روزگار با او خوب تا نکرد. وزمان هم به نوعی او را سر کار گذاشت وتمام رویاهای قشنگ اورا نیمه تمام باقی گذاشت. پرسید : کی اومدی؟
- تازه رسیدم، یه مقدار کار تعمیراتی شرکت رو باید انجام بدم وبرگردم گفتم قبل ازهر کاری اول بیام تو رو ببینم.

 _ کار خوبی کردی، دلم برات تنگ شده بود. زنت چطورخوبه؟ 
- همه خوبند سلام دارن، تو خوبی از خودت بگو بهتر شدی؟

 ناگهان در این لحظه با حالتی عصیان زده ودرمانده به هق هق افتاد. چهره اش کاملا بی شکل شد وقطرات اشک از میان انگشتانش بیرون غلتید حالا این من بودم که تمام غم عالم خورد تو سرم، فکر نمی کردم درد گذشته اینقد براش درد ناک باشه، گفتم " دیگه کاری که شده فراموش کن" گفت:

- چه جوری منم یه زنم خیلی چیزا برام شده یه آرزو، اما مگه میشه، تو که نمی-دونی برای یه زن چقد مادر شدن مهمه ، بی رحم ، وقتی سه ماهه حامله بودم لگد زد زیر شکمم که هم بچه سقط شد هم خودم چون دیگه نمی تونم حامله بشم ... خواستم ساکتش کنم گفتم : «حالا دیگه باید خونسرد باشی، می بینی که بدبخت افتاده روی تختخواب همون موقع که اون اتفاق افتاد بهت گفتم اخلاقش مث سگ می-مونه ازش جدا شو، نگفتم؟  گفتم که، امّا توگفتی چی، گفتی، نمی تونم، نگفتی؟ خب قبول کن هر تصمیمی عواقبی داره». همین طور که با پشت دستش اشکای صورتش رو پاک می کرد گفت:
- می دونم می دونم درسته، تو گفتی ولی دوسش داشتم نمی دونم چرا بعضی وقتا اخلاقش نحس می شد، گفتم خوب میشه، ولی نشد که نشد تازه هرچه پا به سن میزاره بدترهم میشه همش چرت وپرت به من میگه، الانم که بدبخت داره زجر می کشه، دکترا جوابش کردن فقط از خدا می خوام از سر تقصیرش بگذره، بد جوری منو عقیم کرد. بزرگترین اشتباه من این بود که دیر فهمیدم با احساسات نمیشه شرط بست ولی تو ناراحت من نباش از پسش بر میام، درسته که زمین خوردم امّا هنوز زمین گیرنشدم.
گفتم " می دونم ، با روحیه قوی تو آشنایی دارم".

 همین طور که با استکان کمرباریک چایی، بازی بازی می کردم چشمم نا خوداگاه افتاد به طاقچه اتاقش، چقد زمان زود گذشت، چقد زود. وچه اتفاقاتی ...هنوز قاب عکس خانوادگی ما بالای طاقچه اش خودنمایی می کرد من و مریم با خدابیامرزآقاجون ومامان ، آبجی مریم سه ساله و من پنج ساله ... 

 

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

     

بازم خدا رو شکر

 

فیلم رانندگی هنگامه توی جاده

1

میگن یه پیرمرده بوده نه دست داشته نه پا + کور هم، این پیرمرد همیشه و هرلحظه میگفته خدارو شکر

یکی از کنارش رد میشه میگه : تو که نه دست داری نه پا کور هم که هستی مگه خدا چی بهت داده که هر دقه میگی خدا روشکر

گفت : هر کس منو میبینه بواسطه من خداروشکر میکنه ، منم بخاطر اینکه واسطه خیر شدم و مردم قدر سلامتیشون رو با دیدن من میدونن خدا روشکر میکنم

این داستان و بی دلیل نگفتم

میخواستم بگم منم یه شباهتی به اون پیرمرده دارم . خداروشکر به هر چیزی رسیدم

یکی بخاطر حسادت یا رقابت به زور هم که شده بود خودش رو به اون چیز رسوند

من موقعی که میرفتم دانشگاه کاردانی چون کلاسام شب بود و از شهرم دور بود میرفتم خونه یکی از اقوام

اون ترسید شوهرش شیفته من بشه ، هر روز میگفت منم میخوام برم دانشگاه

حالا این دختر ده سال از زندگی متاهلیش میگذشت و دوره دبیرستان عقد کرده بود و به زور دیپلم گرفت

من که هدفش رو خوندم دیگه نرفتم خونش اونم قید دانشگاه زد

یا دوره کارشناسی که قبول شدم ، چند تا از دوستام هم تا دیدن من قصد ادامه تحصیل دارم اونا هم دو زدن دفترچه گرفتن

قبول هم شدن اما وقتی خدا نخواد نمیشه دوتاشون همزمان با دانشگاه حامله شدن

یکیش دانشگاه رو رها کرد چون شهرش دور بود ، یکیش هم به زور ترمی 4 واحد پاس میکرد و بقیش میفتاد تا تونست یه جوری ادامش بده

بعد که ازش میپرسیدم خوب چرا اینقد داری هزینه میکنی بزار بچت که دوسالش شد برو ادامه بده تا اینقد سختی نکشی . گفت نه من به اقوام شوهرم گفتم اگه نرم آبروم میره

بعدش ما گواهینامه گرفتیم خوب به کسی نگفتیم کسی هم نفهمید

تا سال بعدش که ماشین خریدیم

همه از همسایه و اقوام و دوست گرفته رفتن گواهینامه گرفتن و ماشین و برای یه بار هم که شده بود سوار شدن.البته بعضیا هم گواهینامه نگرفتن اما ماشین و واسه یه بار هم که شده بود جلوی ما سوار شدن تا بگن ما از شما چیزی کم نداریم

یا همین رنگ کردن درِ حیاط ، همه همسایه یه قوطی رنگ خریدن و خودشون افتادن به جون در حیاطشون

قربون خدا برم فک کنم اگه ازدواج کنم ، برن از کل طایفه و غریب و آشنا خواستگاری کنن تا بلکه یکی بیاد بردارشون . هر چند خداروشکر دختر همسایه زیاد نداریم و البته این اتفاق هم افتاد، یه خواستگار بدبخت اومد تحقیق از همسایه ها . عاغا این همسایه ها هر روز از ما میپرسیدن چی شد و چیکار کردین

منم به مامانم گفتم بگو ردش کردیم تا راهشون بکشن برن (هر چند ما خبری از اون خواستگار نداشتیم)

خدایا شکرت


 

2

یه بنده خدا میگفت یه قلک بزار کنار هر وقت گناه کردی یه پولی بندازش داخلش آخر ما پولارو بده به یه فقیر

من با خودم فکر کردم اگه به ازای هر گناه پول بندازم پس باید ماه بعد این پولا کمتر بشه و به فقیر کمتر میرسه

و تصمیم گرفتم اینکارو انجام بدم بهتره

به ازای هر کار خیر یه پول میندازیم تو قلک هر ماه میدیم به یه فقیر و سعی میکنیم ماه بعد بیشترش کنیم

بنظرتون بهتر نیست ؟؟؟


 

3

اما از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است

چهارشنبه فرشته خرید داشت ، به من گفت بیا بریم

میخواست با دوستش بره ، دوستش خیابون سنگی کار داشت

من تا لحظه آخر نمیدونستم ، وقتی فهمیدم گفتم من خیابون سنگی نمیام

خیلی شلوغه جای پارک هم گیر نمیاد

خلاصه با کلی اصرار رفتم و رسیدیم به خیابون سنگی همونجا که دوستش کار داشت

و دقیقا شلوغ ترین جا (داروخانه حکیم)

عاغا جا پارک نبود و ما یه جا وایسادیم که پلیس اومد

گفتم : الان حرکت میکنیم فقط یه دقه

یهو چیزی نگفت و دیدیم داره میخنده

ما هم خندمون گرفت یهو نگاه کرد دید ما میخندیم اونم زد زیر خنده باز

به فرشته گفتم نخند تا پر رو نشده

دیدیم نه از رو نمیره همینجور داره میخنده

پلیس خوشگلی هم بود (استغفراله) خواهرم گفت بدردت میخوره ها ، دریابش

دوستمون اومد و ما خواستیم حرکت کنیم ، خواهرم گفت ازش تشکر کن

یهو من یه بوق زدم و گفتم عاغا ممنون

دیوونه چشمک زد و لبخند

همینجور داشتیم مستقیم پیش میرفتیم سمت مرکز خرید

 نزدیک یه سه راه یه موتور سوار بدون اینکه نگاه کنه اومد تو خیابون اصلی

منم سرعتم بالا بود و از اون ترمز بدا گرفتم

خواهرم گفت سریع برو بهش برسیم فحشش بدیم

منم سرعتم تند کردم و وقتی بهشون رسیدیم تا تونستیم فحش دادیم

میخواستیم یکم جلوتر آبجی فاطمه رو پیدا کنیم

وایسادیم ، اونا بهمون رسیدن وایسادن

گفتن : چی شده ؟؟؟

گفتم : چرا وقتی از خیابون فرعی میای بیرون یه نگاه نمیکنی؟؟

- معذرت میخوام ، ببخشید ، حواسمون نبوده

+ من بخاطر خودتون میگم ، آخه جونتون رو میزارین کف خیابون درسته؟

-  اشکال نداره مگه نه بیمه ای میزدیمون، میکشتیمون

+ بیمه هستم اما وجدانم کجا رفته شما مردی واست کشتن راحته من وجدانم قبول نمیکنه بزنم و برم

- + خلاصه کلی معذرت خواهی کردن و رفتن

خواهرم گفت میخواستم فحششون بدم دیدم اینقد مودبانه صحبت کردی حرفمو خوردم . اما خیلی قشنگ حرف زدی کار خوبی کردی

گفتم : نمیدونم خلایق امرو چه خردن؟؟؟( مردم امروز چی خوردن "لهجه برازجونی") همه با لبخند حرف میزنن

رفتیم شهر ، فرشته تو حسابش هیچ پول نبود ، منتظر بود پول بریزن به حسابش

عاغا ما همینجور علاف تو شهر میگشتیم و عصبانی تا بالاخره پول اومد تو حساب

همه خریداشو کرد و بعد هم رفتیم مانیتورمون رو از تعمیرگاه آوردیم 40 تومن هزینش شد

منم یه شال مشکی خریدم خیلی خوشم ازش میاد . راحت رو سر وایمیسه

در آخر هم فرشته منو دعوت کرد به پیتزا و اونشب خیلی شیرین تموم شد