یک زن روستایی یک سبد تخم مرغ به میدان میبرد که بفروشد هنوز هیچ نفروخته بود که پای اسب یک سوار به سبد تخم مرغ زن برخورد و بیشتر تخم مرغ ها شکست اسب سوار از زن روستایی پوزش خواست و حاضر شد پول همه آنها را بپردازد اسب سوار : مادر جان چند تا تخم مرغ داشتی ؟ زن روستایی : نمیدانم! اما وقتی آنها را دوتا دوتا بر میداشتم یکی باقی می ماند . وقتی سه تا سه تا بر میداشتم یکی باقی می ماند. وقتی چهارتا چهار تا برمیداشتم یکی باقی میماند وقتی پنج تا پنج تا بر میداشتم یکی باقی میماند. وقتی شش تا شش تا برمیداشتم یکی باقی میماند. اما وقتی هفت تا هفت تا بر میداشتم هیچی باقی نمیماند اسب سوار حساب کرد و پول تخم مرغ های زن روستایی رو داد.