با صلابت کوفتم دستم برروی زمین
گفت دل از چه ره باشی بروی زمین
گفت دل از چه ره باشی تواین گونه غمین
گفتم اخر من شدم افسرده از مهر مهین
گفت دل ازچه فراموشت شده لطف معین
دست حق باشد تورا لحظه ای یار وزین
لولو جانت زدریای وجودش جان گرفت
سازمان طینتت ازلطف او سامان گرفت
صحت روحت زمهر او همه درمان گرفت
برفراز منبر عشقش دلت سامان گرفت
لطف او سرمد جلال احمد بینندش جمال
سرمد هستی وجودش معدن علم وکمال
ازفراق روی ماهش هرزمان رو به زوال
سوزش مهرش برای عارفان قال ومقال
جنبش حاصل زلطفش باشد اخر شرح حال
بذر ایمانش به دل سرسبزی وشادی خلال
جان به قربانش دل عاشق دهد در هر مجال
جان به فرمانش نهد فارغ زهر قیل و مقال