جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

I'm So Happy n_n

من خیلی خوشحالم چون رئال باخت هاهاها از یه طرف هم ناراحتم چون تو سایت طرفداری اشتباه پیش بینی کردم ولی عب نداره به هرحال فک کنم والنسیا لایق پیروزی بود خیلی خوب کار کردن از همون اول بازی رو تهاجمی شروع کردن و شل نگرفتن و تلاش کردن در ضمن خط دفاعی خوبی هم داشتن ایسکو بدون ریش قیافش خیلی باحال شده بود کریم هم انگار سرحال نبود ( یه احساسی به من میگه رئال داره خودشو برای بازی اتلتیکو مادرید آماده میکنه  ) راموس هم انگار خشمگین بود به هر من خیلی خوشحالم :-D الان هم منتظر بازی بارسلوناام !!! خخخخ احساس میکنم آقای صدر شدم  :-) فک کنم فردا باید ۲ ساعت تو مدرسه درباره بازی ها بحث کنیم 

یکشنبه ها ی لعنتی

بچه که بودم یکشنبه ها را خیلی دوست داشتم بیشترش به خاطر مدرسه بود لابد. شنبه ها صبح عزا می گرفتم برای مدرسه رفتن دلم می خواست مثل جمعه بخوابم و مادرم مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته اند بین آشپزخانه و هال ندود و هی مثل پتک توی سرمان نکوبد که دیر شد دیر شد که من از لج او و مدرسه و مشقهای نصفه نیمه نوشته شده ام موهایم را شانه نکنم و صورتم را نشویم و فقط دستهایم را خیس کنم و بکشم روی صورتم تا مامان بهم گیر ندهد

شنبه که تمام می شد یک نفس راحت می کشیدم تازه انگار می افتادم روی روال زندگی نه مشکل صبح بلند شدن داشتم نه بی حوصلگی سر کلاس انگار هفته من یک روز با تاخیر شروع می شد حمید هم می گفت همین حال را دارد با این فرق که او به یک علت شنبه را دوست داشت آن هم این بود که پول توجیبی از بابا می گرفت و احساس ثروتمندبودن داشت معمولا هم وسط هفته تمامش می کرد و دست به دامن من می شد که پول قرض بدهم بهش اما من همان اول هفته پولم را به مامان می دادم تا جمع کند و برای من النگوی فنری بخرد از همان ها که دخترخاله لیلا داشت و من سالها حسرتش را داشتم  یکشنبه ها انگار همه مهربانتر بودند الان همه روزها یکی است برایم  سعید برایم روز نگذاشته هفته نگذاشته ماه نگذاشته آن چندر غازی که از شرکت می گیرد فقط هفته اول ماه کفافمان رامی دهد بعدش دیگر حقوق من است که به زور می کشانمش تا آخر برج آن هم اگر این دو تا بچه قوزی بالا نیاورند و مدرسه شان چیزی نخواهد  و مریض نشنود و هزار کوفت دیگر

 توی شرکت یک حساب دیگری است برای روزها. روزها دو دسته اند یا یک شنبه اند یا نیستند . یا به عبارت صحیحتر یا یک شنبه اند یا در انتظار یک شنبه . همه اش هم زیر سر نوشین است سعید می گوید نگوییم یک شنبه بگوییم عشقنبه. دیگر این اصطلاح توی شرکت جا افتاده است سعید اگر بعد نود بوقی من و بچه ها را ببرد رستوران به آن روز هم می گوید عشقنبه می گوید بفرما خانوم جان هی به این نوشین حسادت نکن این هم عشقنبه ما . نوشین آچار فرانسه شرکت است مثلا معاون فروش است ولی همه کاری می کند هر جای شرکت لنگ شود نوشین را صدا می کنند سعید می گوید یک تضاد عجیبی در این زن است یک مرد کامل است با ظاهر یک زن شیک و آلامد راست می گوید . من نمی دانم صبح کی از خواب بلند می شود که با آرایش کامل می آید اداره خط اتوی مانتوهایش همیشه تازه است با آن ناخن های بلند کاشته طراحی شده وقتی دستش را بالا می برد و سر کارمندها داد می کشد نمی دانم آنها بیشتر عصبانی می شوند یا خنده شان می گیرد نوشین فقط یک موقع زن است عشقنبه ها و وقتی با حامد تلفنی حرف می زند روزی یک ساعت با تلفن حرف می زند با لطیف ترین صدایی که ممکن است یک زن داشته باشد سعید می گوید اینها دیگر شورش را درآورده اند اصولا وقتی یک زن و شوهر می روند زیر یک سقف دیگر حرفهایشان ته می کشد اینها چه حرفی دارند هر روز هر روز نوشین یک ساعت تمام معمولا هم وقت ناهار با حامد حرف می زند به قول سعید ساعت شارژش است هر کسی نوشین را کار داشته باشد سعید می گوید به شارژر وصله نمی تونه بیاد من برای همین چیزها اتاقم را عوض کردم این که عرض سه سال از کارمند  دبیرخانه بشود معاون فروش این که کارانه اش از همه کارمندان قسمت فر وش بیشتر باشد این که درهفته یک نصفه روز کامل برود با شوهر جانش پیک نیک و سر ماه هم بهترین کارانه مال او باشد منصفانه نیست ولی آقای مدیر انقدر بهش پرو بال داده است که جرات نمی کنیم حرف بزنیم بعضیها می گویند حامد از دوستان صمیمی آقای سلیمی  است برای همین انقدر هوای زنش را دارد ولی این منطقی نیست توی این شرکت حداقل ما ده نفر را می شناسیم از اقوام سلیمی هستند تازه اینها یی که ما فهمیدیم و لو رفته اند و سلیمی چنین باجهایی به آنها نمی دهد اگر این قدر نوشین عاشق شوهرش نبود اگر نمی دیدم که زن سلیمی چه رابطه صمیمانه ای با نوشین دارد می گفتم لابد خدای ناکرده سرو سری با هم دارند ولی اینها هم نیست عشقنبه ها هم که اگر سنگ از آسمان ببارد اگر مهمترین جلسه اداری شرکت برگزار شود خانم کیفش را می اندازد روی دوشش و می رود برای صرف ناهار عاشقانه هر چقدر هم که بگویم روزیش این است و قسمتش است و خدا را شکر ته دلم می سوزد و هی با خودم می پرسم من چی ندارم که او دارد ؟ که سعید حتی روز تولدم را هم یادش نمی ماندو اگر بچه ها به رویش بیاورند بی خیال می گوید این قرتی بازیها مال ما نیست یا می زند به دنده شوخی که هر روز روز تولد سپیده است اگر تنبل نباشیدو زود بلند شوید می بینید بعد که می بیند بچه ها دلخورند می گوید بابا جان ما قدیمی ها بهانه نمی خواهیم برای محبت آره ارواح عمه اش کدام محبت این را هم برای خاطرجمعی بچه ها و به قول مشاورشان تامین امنیت روانی آنها می گوید وگرنه به من همان طور نگاه می کند که به لامپهای تولیدی شرکت مخصوصا وقتی با خنده می گوید به سلیمی مهندس جان می دانی ما زن تولید می کنیم بعد همه شان دست می گیرندکه بعله زن چراغ خانه است بهشتی که مجرد است می پرد وسط و می گوید ولی کاش هم کم مصرف بود هم کم عمر

نوشین بی غیرت غش غش می خندد من تیکه می اندازم که ولی معمولا قدر پر مصرفش را می دانند و برای زیاد شدن عمرش هر کاری می کنند سعید به روی خودش نمی آورد و برای نشان ندادن پشت صحنه زندگیش می گوید البته ما شانس آوردیم، کم مصرف با کیفیت  و پر نور  است چراغ ما خدا نورش را از سر ما کم نکند.

 خوبی همکار بودن این است که به دروغ هم شده ناچار می شوی نقش یک مرد حامی و یک زن خیلی خیلی فداکار را بازی کنی و همکاران مشترک باعث می شوند جرات درددل پیدا نکنی و ما چقدر به همین نقابها دلخوشیم انگار آرزویم باشد راستش آرزویم هست گاهی جای نوشین باشم وقتی ته صحبتهای تلفنی هر روزش می گوید من هم می گوید نه اول تو گوشی رو بگذار یا وقتی با لبخندی دستمال کاغذی را برمی دارد و جای رژش را از روی گوشی سفید پاک می کند یا وقتی عشقنبه ها با شوق و ذوق از آن قرار عاشقانه برمی گردد و دادمی زند من اومدم تو رو خدا بلند نشید آره می دونم دلتون برام یک ذره شده بود و انوقت انگار اسطوره شادی طلوع کرده باشد که همه مخصوصا مردها مقهور این همه شادی می شوند و رقابت می کنند برای خوشامد گویی و مزه پراندن و تصدقهای مودبانه ....خودم بارها شنیدم می گویند به این می گن زن ولی کی جرات می کند بهشان بگوید شما چقدر شبیه حامدید؟  برای همین بود که اتاقم را عوض کردم سعید را نمی شود عوض کرد چرا دروغ من هم عوض نمی شوم ولی اتاق را می شود عوض کرد می شود ندید می شود هدفون را بگذارم توی گوشم تا صدای من اومدم و من رفتم را نشنوم مریم می گوید این قرتی بازی های از این است که بچه ندارند می گوید من مطمئنم شوهرش بچه دار نمی شود دارد این جوری باج می دهد که نوشین را نگه دارد ولی سعید می گوید نقل این حرفا نیست کاریزما دارد جای خواهری .جای خواهریش را  محکم می گوید که من دهانم بسته شود ولی من می گویم خوب هفت سال ازدواج کرده اند به نظرت دیر نیست سعید کلافه می گوید: بس کن سپید ه خدا رو شکر بین این همه طلاق و دعوا و مرافعه دو نفر هستند که با هم خوبند چکار به چرایش داریم حسرت توی صدایش را نمی تواند پنهان کند وقتی می گوید خدا کند همیشه همین طور با هم خوب باشند

ولی مشکوک است مشکوک است که سه سال است هیچ کس حامد را ندیده و حامد همیشه صدایش بوده حرفش بوده تمام عشقنبه ها رویای کارکنان شرکت بوده اما حتی توی مهمانی آخر سال که همه با خانواده می آیند نوشین و حامد نیامده اند توی این سه سال نوشین هر بار یک بهانه ای آورده ،سفر بیماری ماموریت کاری  مریم می گویدمی ترسد چشم بخورند با هم دیده شوند باور کن این زن جادو دارد  نوشین می گوید حامد توی کار بورس است  و دو تا خانه تا به حال به اسم نوشین کرده قبلا کار دولتی داشته ولی دیده نمی تواند با آب باریکه بسازد اینها را البته نوشین می گوید الله ا علم

فصل

حالا امروز عشقنبه است  ساعت یازده است هنوز نوشین نیامده  گفته بودمی روند مسافرت از سه شنبه گفت می روند کویر قرار بود شترسواری هم بکنند می خواستند بروند کویر لوت کلوت ها را ببیند نوشین می گفت یک شهر خیالی آنجاست شهری که از زیر شنها سر درآورده راست می گفت من خودم عکس کلوتها را توی اینترنت دیدم قشنگ بودند به سعید نشانشان دادم کفت شن هم دیدن داردآخر ؟ کجایش شبیه شهر است گفت آدم باید خیلی مشنگ باشد که این همه راه بکوبد برود کرمان چهار تا تپه شنی را ببیند نوشین می گفت دلم می خواهد بروم توی آن شنها گم بشوم گفت میدانی آنجا اصلا باکتری وجود ندارد یعنی اگر بمیری جسدت تجزیه نمی شود این خیلی خوب است دلم می خواهد من و حامد همان جا بمیریم گفتم خدا نکند و صفحه را بستم گفتم ولی می گویند توی خلوت کویر آدم خودش را پیدا می کند گم نمی شد یک جایی است که خودت هستی و خدا می گویندخدای کویر خیلی نزدیک است آشفته بود گفت : خدا همیشه نزدیک است ما دور می شویم خنده ام گرفت اصلا به نوشین نمی آمد این حرفها این طور نشان می داد که اصلا اعتقادی ندارد به این چیزها یکهو گفت تو به معجزه اعتقاد داری؟ گفتم لابد با خودت فکر کردی توی طوفان شن گم شوی بعد از شش ماه زیر شنها سالم پیدایت کنندو بگویند معجزه بود هان؟ اگر این جوری است من به معجزه اعتقادی ندارم .گفت راست می گی معجزه تو قصه هاست یک جوری گفت با بغض

امروز مردها دست گرفته اند که لابد نوشین و حامد رفته اند کله پاچه بزنند بعد هم زیرزیرکی می خندند من می روم توی اتاقم تا راحت شوخیهاشان را بکنند واز  خاله زنکی های مردانه شان لذت ببرند صدای  امین مسوول دفتر سلیمی می آید که می گوید : موبایلشان هنوز  خاموش است آقای سلیمی

آقای سلیمی از اتاقش می آید بیرون و صدایش می آیدکه به امیری می گوید بگو ماشین را از پارکینک بیاورند بیرون سعید می آید توی اتاق ما و می گوید فکر کنم تاکسی درمی شده اند توی کویر. فکرش را بکن و دست من را می گیرد و با چشمهای وق زده به سقف خیره می شود

-( این جوری خشک شده اند )

می گویم : درد ، خدا نکنه

آقای سلیمی وقتی برمی گردد چشمهایش سرخند مردها می روند توی اتاقش چیزی توی دلم می ریزد بلند می شوم پنجره اتاق را می بندم درختها یک سره لباس زرد پوشیده اند چرا نفهمیده بودم انقدر پاییز شده درختها از بالا چقدر با شکوهند

حامد مرده

سرم را برمی گردانم سعید تقریبا افتاده است روی صندلی

چی ؟

حامد مرده

یا علی یعنی نوشین هم مرده

اونم دیگه مرده و زنده اش یکیه

توی راهرو بوی سیگار می آید من تا به حال نمی دانستم که این قدر همکار سیگاری دارم زنها می روند توی راهرو پچ پچ می کنند صدای گریه می آید

چرااااااا تصادف کردند ؟ مگه با تور نرفتند ؟

- توری در کار نبوده سفری نبوده حامد اعدام شده صبح چهارشنبه سه سال پیش با یک کیلو هرویین تو جاده کرمان گرفتنش نوشین همه تلاشش رو می کنه که حکمو برگردونه ولی نمی تونه  نمی دونسته حامد چی کار می کنه ولی وقتی می فهمه می گه نمی گذارم اعدامت کنند

تمام این سه سال یک شنبه ها می رفته ملاقات. سپیده باورت می شه ؟ گفته می خوام این سه سال خوب زندگی کنه سلیمی می دونسته واسه همین کمکش می کرده . حتی پول تو جیبی زندان حامد هم  نوشین می داده خرج مادر حامدم می داده

حالا هم گفته نمی خوام کسی رو ببینم به سلیمی گفته کسی نیاد خونه اش گفته از ما خجالت می کشه به خاطر دروغاش گفته حامد از وقتی  حکم اعدامش رو گرفت مرده بود باید زنده نگهش می داشتم باید عاشقش می شدم تا دردمردن رو نفهمه می فهمی سپیده  ؟ وای نوشین چی کار کردی ؟

صدای سعید را نمی شنوم فقط لبهاش تکان می خورد .نوشین چه کار کردی شهر خیالیت را باد برد نوشین  

سعید دستش را می گذارد روی شانه ام سرم را بی پروا می گذارم روی شانه اش تا بهتم را خالی کنم  باید از نوشین بپرسم چطور روی شانه های کویر قصر ساخته بود

روایت یک روز تاریخی برای بیرجند

راه نمی رفت. انگار پرواز می کرد، چنان سبکبال که انگار عصا و پاهای پیرمرد به دنبال او می دویدند.

او می رفت تا قبل از آن که روحانی به ورزشگاه آزادی برسد خود را برساند و به خیل مردمی بپیوندد که چشم به راه رئیس جمهور بودند. پیرمرد چنان به شوق می رفت که جوان ها را هم تکان می داد. چشم های او پر بود از اشتیاق، از اراده، اراده به دریا پیوستن و دریا شدن و ... به مردم پیوست و دریا شد.

در خیابان های منتهی به ورزشگاه آزادی بیرجند، همه وجود چشم می شوم به تماشای مردمی که آمده اند تا در استقبال از رئیس جمهور یک روز تاریخی خلق کنند، روزی که در تقویم استان بماند.

چشم می شوم به تماشای مردمی که دسته دسته می آیند و گاه خانوادگی همگام می شوند. می آیند پر از شوق، پر از اراده تا به حروفی از جنس حضور بگویند همچنان هستند، همچنان ایستاده اند و همچنان پشتوانه دولت اند.

مردم دسته دسته می آمدند، با شور، با شوق، با اشتیاق، در دست برخی از افراد پوسترهایی از امام، رهبری و رئیس جمهور به چشم می خورد و بعضی دیگر هم روزنامه در دست داشتند که با تصویر روحانی با تیتر«سلام خراسان جنوبی به رئیس جمهور» زینت یافته بود اما...

انگار برخی پوسترها و بنرها و حتی روزنامه ها راهی به ورزشگاه نیافت و حسرت شورآفرینی با پرچم بر دل برخی ها ماند و گلایه ای شد و به برخی زبان ها هم آمد، بگذریم.

روز خوب بیرجند جلوه های زیبای بسیار داشت بهتر که به این مسائل بیش از این نپردازیم، هر چند نقل این ماجرا به نشست مسئولان رسانه ای استان با دکتر صادقی مشاور رسانه ای رئیس جمهور هم رسید.

راه اندازی سامانه سامد و حذف کاغذ از چرخه«عرض حال کردن» مردم از دیگر نکات در خور احترام بود. احترام به انسان، احترام به محیط زیست و احترام به درخت. مردم هم با این سامانه که توسط ده ها کارشناس پاسخگویی و ثبت خواسته می شد، مطالبات خود را مطرح می کردند......

خراسان جنوبی - مورخ شنبه 1393/10/06 شماره انتشار 18866/صفحه5/گزارش ویژه

داستان واقعی

..

 

 

امروز هم مثل اکثر روزهای تکراری عمرم تنها در کنج اتاق نشسته بودم و از تنهایی خودم به خدا شکایت میکردم که ناگهان روی دیوار اتاق پشه ای را دیدم که بی اعتنا به تمام قوانین جاذبه از دیوار راست بالا میرفت و انگار کمی مغرور شده بود, من هم که شاهد نقض قوانین نیوتن بودم کمی کنجکاو شدم و بهش خیره شدم که به کجا میرود, کمی بیشتر که بالا رفت نمیدانم چه شد که به دام عنکبوتی افتاد که به تازگی از مکانی ناشناس رسیده بود و تارش را تنیده بود 

پشه ی مغرور ما هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد گویا ناامید شده بود و منتظر چیزی شبیه مرگ بود , از شما چه پنهان من میتوانستم کمکش کنم و به او زندگی ببخشم اما با خودم گفتم که اگر من نجاتش دهم ممکن است که آن عنکبوت از گرسنگی بمیرد و این پشه تنها روزی امروزش باشد پس منتظر شدم تا عنکبوت بیاید و جان پشه را بگیرد و برای اولین بار در طول زندگی خودم شاهد قتلی باشم ,

از بخت بد پشه زیاد طول نکشید که عنکبوت از راه رسید که خوشحال از صید امروز سجده شکر به جای آورد وشکمش را صابون زد به قصد خوردن پشه و کشتن وی

 , نزدیک پشه که شد نمیدانم چه شد که کمی ترس به جانم افتاد و اصلا نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم قلبم به تپش افتاد و باد از بیرون اتاق شروع به وزیدن کرد و صدای سوزناکی را از پنجره به گوشم رساند ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود احساس کردم که آن پشه دارد به من التماس میکند که نجاتش دهم به فکر فرو رفتم و خیره شده بودم به این صحنه که چگونه عنکبوت پشه را خواهد کشت باد بر شدت وزیدن خود افزود و بی قراری میکرد ,انگار باد ترسیده بود , عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و با نزدیک شدنش بر ترس و اضطراب من افزوده میشد همچنان خیره شده بودم و در مقابل عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشد وسوسه شدم که پشه را نجات دهم و وی را آزاد کنم,

 عجیب بود صدای پشه را میشنیدم که با هزار التماس میگفت که کمکش کنم و او را از دست عنکبوت نجات دهم 

انگار داشتم دیوانه میشدم.

 عنکبوت به پشه رسید و دستانش را به سمت پشه برد که او را به قتل برساند ,استرس تمام وجودم را گرفته بود عرق از تمام بدنم فرو میریخت , اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دیدم خودم همان عنکبوت هستم که گرسنه و خسته به پشه خیره شده ام و خون جلوی چشمانم را گرفته هر کاری کردم نتوانستم که از فکر کشتن پشه بیرون بیام آدمیت را فراموش کرده بودم و تن به غریزه داده بودم و غریزه میگفت که کشتن آن پشه تقدیر اوست پس باید که آن پشه را کشت تا نقض قوانین بیش از این تکرار نشود به بالای سر پشه رسیدم و او را محکم گرفتم که خفه شود غریزه بر من غلبه کرده بود و آدمیت را بی معنا کرده بود ,اما برای لحظه ای چشمم به نگاه پشه افتاد که چقدر بی گناه است و معصوم 

 بی اختیار او را رها کردم چشمانش از محبت و عشق لبریز بود انگار که سالها بود که او را میشناختم و آشنای هم بودیم از شما چه پنهان که عاشق و دلباخته او شدم گذاشتم که فرار کند وقتی رفت از پشت سر صدایش کردم و بهش گفتم:ای پشه بدان که من عاشقت شده ام و ایمان دارم که روزی به دام عشق من خواهی افتاد ,و بدان که به خاطر تو نه تنها قانون جاذبه بلکه تمام قوانین را زیر پا میگذارم ,اصلا به آدمیت فکر نمیکردم این را گفتم و رفت , بعد از آن واقعه هر روز پشه را میدیدم که رفت و آمد میکرد خلاصه هر روز با هم قرار میگذاریم و با هم عشق بازی میکنیم و زندگی خوبی داریم ,چند سالی میشود که با هم ازدواج کردیم و چندتا بچه هم داریم که حاصل عشق عنکبوتی است که روزی در میان آدمها آنقدر تنها بود که هیچ وقت نتوانست عشق و محبت و دوست داشتن را احساس کند ,اما به دور از آدمیت و آدمها میشود عشق بازیها کرد من غریزه ی حیوانی رو به تنها ماندن در میان آدمها و آدمیت ترجیح دادم و طعم عشق محبت را در نگاه پشه ای دیدم که شاید هیچ وقت اگر در میان آدمها بودم نمیدیدم .