جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

جوان

اخبار جدید ورزشی و اقتصادی، مطالب تفریحی، عکس های جدید و با کیفیت، آهنگ شاد و غمگین، موزیک ویدیو و فیلم

کمی خویش را باور کنیم و بپذیریم که کافی هستیم...


گاهی هرمس وارد می شود !

کمی خویش را باور کنیم و بپذیریم که کافی هستیم...
هرمس - آپولو - دیونسوس و....
-------------------------

با هم در کافه نشسته بودیم..دختری جوان با موهایی بلند و گیسوانی مجعد در حال نواختن پیانو بود ، قطعه ای از شوپن را می نواخت... 
گفتم :
- خدایا این دختر چقدر خوب پیانو می زنه....اونم همچین قطعه ای !
در جوانیم در لندن دانشجوی اتنوموزیکولوژی بودم و چند سالی به خاطر دانشگاه مجبور به نواختن پیانو... 
قهوه اش را سر کشید و گفت : 
- میزان ها را رعایت نمی کنه، از ریتم می افته کمی هم فالشه !
بهش گفتم 
- هی جیمز ! اون پیانو اصولا همیشه ناکوک بوده مرد ! آخه هر چی باشه کافهء کنار اسکله است !
مغرورانه فنجان قهوه را از دهانش کنار کشید ، به عقب صندلی تکیه زد با نگاهی زیر چشمی به من گفت :
- !کسی مجبورش نکرده اینجا ساز بزنه ! می خواد به ما نشون بده که می تونه ؟ ! 
بهش گفتم : 
- اما جیمز ، این قطعه سختیه ! حتی تا همین حد زدنش هم کار هر کسی هست ...بعدم مَرد ، آخه اینجا که دانشگاه نیست...اومده اینجا با دوستاش یه نوشیدنی شبانه بخوره ، همین !...

جیمز یک حقوقدان بود ...پدرش یک افسر بازنشستهء جنگ ، ازون خسته های جنگ که سنگینی مدال ها راه رفتنش را سخت می کرد .
جیمز از بچگی باید آدم مهمی می شد...همیشه تو خونشون موسیقی کلاسیک پخش می شد و جیمز در کنار اینکه وکیلی ماهر بود ، موزیک بازی قهار هم به حساب می اومد ، اما وکیلی بود که اکثرا از نداشتن پول کافی می نالید... با اینکه پرونده هایی که او می برد ، واقعا کار هر کسی نبود ، اما به مانند یک خوانندهء حرفه ای در انتخاب آهنگ ها و ترانه هایش ، گاهی بیش از حد سخت گیر بود...مانند فیلمسازی که ده سال یک بار فیلمی می سازد....
گویا چیزی در جیمز بهش می گفت : پسرم...تو باید بترکونی ! یا کاری انجام نمی دی ، یا بهترین را انجام میدی!... وهمین گاهی جیمز را گرفتار بی عملی می ساخت...
---------------------------------------

گاهی شاید بهتر باشد کمی احساس کافی بودن را جایگزین کامل بودن کنیم...
گاهی بهتر است حرکت کنیم ، به وجود آوریم و البته انتظار هم نداشته باشیم که بی اشتباه باشد...
گاهی بهتر است بگوییم ، گور پدر منتقدین بد دلی که جز تخریب هدف دیگری از گویش نقدهایشان ندارند...
گاهی بهتر است که دنیا را به ... بگیریم و اصالت عمل ( بررسی عملکرد در لحظهء اتفاق و رخداد اتفاق ) را میزان خویش قرار دهیم ، اینکه من وقتی انجامش بدهم چگونه است ...
مهم انجام دادن است ... مهم وقوع و اتفاق است ...بقیه اش را گاهی بریز دور !...
تواین داستان ، یک آپولوی[ 1 ] به شدت کمالگرا را می بینیم که یک رفیق هرمس قصد داره نورهایی را براش بالا بکشه....
چیزی که می تواند جیمز را نجات دهد ، دیونسوسی [ 2 ] است که باعث حضور آنها تو این کافه شده...
و البته هرمسی [ 3 ] که تو دنیای وکالت داره اونطوری جواب میده ! ....
هرمس قصه گو 
آپولوی هدف گرا و کمال طلب 
رفیقان و جمع هرمس دیونسوسی 

*کاراکتر راوی : 
- گوینده که گذشته ای آپولویی را به زور خانواده داشته ( آپولویی در تاریکی و فشار ، نه متعادل و سالم و البته همیشه سیاهی ها برای ما بی فایده نیستند )
* دقت شود : 
- در اینجا آپولو کمی منفی وارد شده و البته اینکه منفی هم وارد شده باز هم ایراد نیست و نمی توان کهن الگوها را قضاوت اخلاقی کرد ، مهم اینه که ما تو اون لحظات به چه چیز نیاز داریم...به نظرم اصولا قضاوت اخلاقی در روانشناسی کار صحیحی به نظر نمی یاد ، اینکه مثلا بگیم که چی درسته ! مهم اینه که ما به دنبال چه اتفاقی هستیم و التبه به کسی هم ربطی ندارد که چه چیز برای چه کسی درست است .
- هرمس در اینجا می تواند به صورتی مثبت و نجات بخش وارد شود و با توجیحات و توضیحات و نوع نگاهی که دوست جیمز ( راوی ) سعی می کند بهش بده ، شاید بتونه کمی هرمس را به صورتی نجات دهنده و مثبت به زندگی جیمز وارد کند و برایش نجات بخش باشد ...
- و البته حضور آنها در کافه برای زندگی کردن دیونسوس هم راه حل جالبی به نظر می رسد که به عنوان خالق داستان ، فکر می کنم که هرمس آنها را به این موقعیت وارد کرده ...
هرمس راه گشاست...
هرمس زبان روح است ..
هرمس جوابها را می تواند از درون به بیرون هدایت کند و بالعکس ...
هرمس پیام آور سختی ها و رنج ها و نجات دهندهء کودکی ها و معصومیت ها ست...
هرمس وقتی وارد شود [ 4 ] ، آن زمان می تواند لحظه مقدس شود ...
_____________________________________________________
1- آپولو در اینجا ، به صورت انرژِ نظم اجباری ( منفی وآسیب زا ) واردشده . یک انسان سخت گیر و بیش از حد دقیق ( در حد وسواس ذهنی - طوری که فرد را بی عمل و رنجور می کند ) انرژی که وقتی به صورتی منفی توسط خانواده به فرزندانی احساسی تر ، تحمیل شود ( نه اینکه پیشنهاد شود که احساسات را متعادل کند و نظم در خدمت هیجان و هیجان در خدمت نظم و هدف قرار گیرد ) ، می تواند زندگی سختی را برای فرزندان بیشتر احساسی باعث شود . 
باز تاکید می شود که آپولو در این داستان ، وجه منفی اش معرفی شده که آپولو وجه مثبت هم دارد که همان نظم و هدف وبرنامه ریزی صحیح و درست .
این انرژی در زنان بیشتر توسط آتنا زندگی می شود و البته زنان هم می توانند آپولو داشته باشند ، اما در زن متعادل معمولا انرژی های زنانه بر مردانه غالب است 
در فیلم equilibrium حضور خشک آپولو و زئوس را می تونیم ببینیم ، معمولا اشخاصی که آپولو بالایی دارن ، به انرژی زئوس هم نزدیک ترن ، اما زئوس ها ممکن است مانند آپولو به زمان اهمیت دهند ، اما مانند آپولو آنها به قانون نوشته شده به زمان احترام نمی گذارند ، آنها قانون خودشان را دارند و زمان را برای مصلحت قلعه شان در نظر می گیرند . 
2 - هرمس : 
در اینجا خود قصه گو و راوی است ، این انرژی تمام تلاشش را برای معرفی ( تفهمیم و درونی سازی مفاهیم ) ، درس دادن ، نوع دیگری دیدن مطالب و...به کار می برد ...
این انرژی در اینجا قصه گوست ، فردی که سعی دارد کشفیات را در درون دوستش جیمز داشته باشد و با هرمس گرم و مفیدش هرمس مثبت و نورانی جیمز را بالا بکشد و آپولوی تیره را با کمی انرژی هرمس مثبت به سمت نور و مفید بودن هدایت کند ...
3 - دیونسوس : 
خدای شراب و عشق ، این انرژی را در کنسرت های موسیقی ، آنجا که شور حضور دارد ملاقات می کنیم . همین طور کافه هایی که برای لحظات به نقطهء حال سفر می کنیم و مست آمیز قهوه مان را سر می کشیم و با کافئین به اوج لذت می رسیم و حسابی high می شویم ...
دیونسوس در اینجا حضور کافه در داستان است ...دخترکی که پیانو می نوازد...اشاره به دوستانش و او که برای نوشیدنی شبانه به کافه اومدن ...اینکه بیخیال رفیق دنیا دو روزه ! نوشیدنی ات را بخور و حال کن ! 

و البته حضور پوزیدون و احساس ( کهن الگوی دریاهاو احساس ) ، وقتی اشاره به کنار اسکله و رطوبت می شود ، چرا که دریا نمادی از پوزیدون و احساسات است 

4 - هرمس وارد شده است و سکوت هرمسی : 
بعضی اوقات که دوستان در اتاقی مشغول گفتگو هستند لحظه به لحظه ، حرف ها گرم تر و گرمتر می شود . نکات طنزآلودی به میان می آید و هر کس سخنی می گوید وهر کس از جایی می گوید ، جهش هایی در مکالمه ایجاد می شود و گاهی هر کس حرفی می گوید که در ظاهر بی ربط به حرف دیگر است . گفت وگو لحظه ایی واقعا مزخرف ، و لحظه ای واقعا روحانی است .هرمس وارد شده است . در لحظه ای زیبا ، سکوت عجیبی بر قرار می شود که همه در شکستن آن تردید دارند . گویا چیزی مانع صحبت جمع شده...
در اسپانیا نا قرن سیزدهم مان طور که لوپز پدروزا در کتاب زیبایش در مورد هرمس آورده است ، به این سکوت " سکوت هرمس " گفته می شده است 
" نقل به مضمون از کتاب مرد مرد - نوشته رابرت بلای - ترجمه مرحوم فریدون معتمدی - انتشارات مروارید - ص 217-218

سفرنامه فیلپین و برنئو(بخش سوم)استان پالاوان و El Nido

فردا صبح قرار بر این شد که همسفر بره غواصی و من هم برم واسه قدم زدن و خود پرسه زنی.ساعت 9 زدم بیرون و مسیر جاده ای رو که دو شب قبل  اومدیم،پیاده گرفتم و رفتم و رفتم و رفتم.خیلی پیاده روی کردم،یه جاهایی از جاده دیگه هیچ کسی نبود ولی خیلی احساس امنیت داشتم ومنظره های اونجا داشت منو دیونه می کرد.یه جاهایی می نشستم و استراحت می کردم،ولی باز می گفتم برم جلوتر ببینم چه خبره.کلی عکس گرفتم و تمام مناظر رو تو ذهنم ثبت کردم و مزه شیرینی تماشای اونجا رو تو دهنم نگه داشتم واسه همیشه.

همراه خودم فقط یه بطری آب آورده بودم،هوا خیلی گرم بود.دیگه چند قطره از آب بطری بیشتر باقی نمونده بود که گفتم برگردم سمت خونه.نمی دونم چقدر پیاده روی کردم،فقط یهو نزدیکی های خونه،دل درد وحشتناکی گرفتم و عرق سرد روی پیشونیم نشست.گوشه جاده ولو شدم.با بدبختی خودم رو به خونه رسوندم.همسفر هنوز نرسیده بود و کلید رو از صاحبخونه گرفتم.دیگه خودم رو پرتاب کردم روی تخت و نفهمیدم چطوری از هوش رفتم البته به ضرب یه قرص تونستم یه کم آروم بگیرم(اینم از بی جنبگی ما برای اون همه پیاده روی و گشنگی).

همسفر هم بالاخره از غواصی برگشت و بعد از خوب شدن حال من،رفتیم بیرون که بازم بچرخیم و یه شامی بخوریم،آخه شب یلدا بود و گفتیم خودمون رو تحویل بگیریم.یه غذای دریایی توپ خوردیم و دلی از عزا درآوردیم.قیمت خوراک خیلی تو فیلیپین ارزونه.(حالا تو این ارزونی ما بازم داشتیم صرفه جویی می کردیم)البته دلیلش همسفر بود که می گفت من می خوام سفر سه ماهه ام رو ادامه بدم و نباید زیاد خرج کنم،منم به هوای اون خرج نمی کردم!بعد از خوردن شام شب یلدا به سمت خونه روونه شدیم و خواب و فردا باید می رفتیم اسنورکلینگ.

راستش رو بخواهید موقع خریدن تور،همسفر گفته بود که فقط می خواد غواصی رو بره و دیگه پولش به اسنورکلینگ نمی رسه و به من گفت که خودت تنها برو.منم کلی خورد تو حالم و گفتم بیا من بهت پول می دم که تو ادامه سفر کم نیاری و بعداً به من بده.با این شرط همسفر قبول کرد و منم دیگه تنها نبودم.خدایی خیلی نامردی بود که بین اون همه خارجی واسه خودم تک و تنها می چرخیدم.اونم با وضع زبان دست و پا شکسته من.

 

خوشا آنانکه آن پایین ویلا دارند...

ای کاش تو این جاده گم می شدم....جوری که پیدا نمی شدم...

یادآوری وسایل نقلیه هند و نپال

فردا صبح ساعت 9 یکی از طرف تور اومد دنبالمون و من نشستم ترَک موتور آقائه و همسفر هم واسه خودش پیاده تا لب ساحل اومد.به  غیر ما فکر کنم یه 6 نفر دیگه هم تو قایق بودن.بعد از جمع شدن همه،خیلی سریع تو قایق جاگیر شدیم و زدیم به دل دریا.

تور A شامل این مناطق بود:Shimizu, Secret Lagoon, Big Lagoon, Small Lagoon, 7 Commandos Beach و کل منطقه به نام BaCuit Bay بود که ما اسمش رو گذاشته بودیم بیسکویت!

یعنی باید5 منطقه رو می دیدیم.وقتی به دل دریا زدیم،محو رنگ کبالتی آب بودم،صخره های بزرگ که هر کدومشون مثل یه جسم خیالی تو ذهنم متصور می شد،انگار داشتم از وسط دنیای اسرار آمیز عبور می کردم و قراره به جزیره ای دورافتاده برسم و یه گنجی پیدا کنم.اگه یه کم بیشتر خیره به صخره ها و رنگ آسمون می شدم،یحتمل جادو جاودگر فریبنده ال نی دو می شدم.اینجا یه حس بی نظیری دارم که قابل وصف نیست.همسفر به محض دیدن صخره ها گفت که اینجا شبیه جنگل سنگ ماداگاسکار هستش و منم تو عکس های ماداگاسکار چنین منظره ای رو دیده بودم.به هر حال خوشحال بودم که وصف العیش،نصف العیش شد برایم اینجا و گریزی به ماداگاسکار همیشه در آرزوم.

هیچ قسمتی شبیه دیگری نبود،هرچه جلوتر می رفتیم تازگی ها دوچندان می شد،اولین توقف ما در Big Lagoon بود که اجازه داده شد اسنورکلینگ انجام بدیم،البته ما تو اون نقطه پیاده نشدیم و محو زیبایی های اطراف شده بودیم.قرار شد در نقطه بعدی اسنورکلینگ انجام بدیم.وقتی بین دو دیواره بلند سنگی قرار گرفتیم و گفتند باید پیاده بشیم برای اسنورکلینگ،داشتم دیوونه می شدم از تمیزی و شفافی آب و اون منطقه رو من فقط می تونستم تو رویاها تصور کنم.تو هر منطقه ای که توقف داشتیم اجازه اسنورکلینگ هم بود.من که هاج و واج مناظر بودم.نزدیک های ظهر بود که به یه ساحلی رفتیم که منو یاد خانواده دکتر ارنست می نداخت،یه فضای خیلی جمع جور که برامون میز گذاشتن و بساط ناهار رو چیدن.یه غذای مشتی پر و پیمون.یه دل سیر خوردیم.تو اون جزیره بالای یکی از درخت ها یه اژدهای کومودور هم دیدیم که غضبناک به ما نگاه می کرد،خیلی مزاحمش نشدیم چون ترسیدیم گاز سمی اش رو نثارمون کنه.

اژدهای کومودور

سور و سات ناهار

میرزاقاسمی فیلیپینی!

بعد از خوردن ناهار شاهانه مون و کمی لم دادن وعکس گرفتن تو اون محوطه راهی منطقه بعدی شدیم.یه منطقه فوق العاده.وقتی رسیدیم متوجه شدیم مثل منطقه های قبلی دور تادورمون صخره های بلند هستش ولی راهنمامون گفت:از قایق پیاده بشید و همراه من بیاید،رسیدیم به یه سوراخ کوچیک که باید کاملاً خم می شدیم و مچاله که وارد اون فضا می شدیم.واااااااااای،کی فکرش رو می کرد داخل اون سوراخ یه محوطه حوضچه مانند باشه که میشه توش شنا کرد.بی نظیر بود،حیف که من نمی تونستم اون فضا رو به تصویر بکشم که واقعا امکان عکسبرداری با لنز من نبود.(البته یه نماش رو تونستم بگیرم)اصلاً اونجا رو باید بلعید نه اینکه عکاسی کرد.اینجا رو Secret Lagoon میگن.

من چه طوری از این سوراخ رد شدم؟

حوضچه داخل دهنه سوراخ

خیلی تو این منطقه توقف نداشتیم و باید به سمت ساحل دیگری می رفتیم.یه ساحل پر از نخل های سر به فلک کشیده که در حال سان دیدن از ما بودن!یه چرخی هم تو اون ساحل زدیم و بعد از گرفتن عکس های یادگاری به سمت ساحل ال نی دو حرکت کردیم.تو مسیر ویلاهای قشنگی رو می دیدیم که برای ما فقط مجوز دیدنش صادر شده تا همیشه، نه اقامتش! تو راه برگشت همش داشتم تصویر مناظر دلفریب اونجا رو مرور می کردم و اینکه هیچ وقت ال نی دو را فراموش نخواهم کرد و آرزوی دیدار دوباره اش رو دارم.(هرچند که دوستی میگفت هر جایی رو یک بار باید ببینی،دفعه های بعد برات تکراری میشه!)ولی ال نی دو ،برای من طفل 5 ساله ای است که دوست دارم چندین سال بعد وقتی که قد کشیده و بزرگ شده و در آستانه جوانی است،باردیگر ببینمش و در آغوشش بگیرم به یاد همان لطافت و زیبایی دوران کودکی اش.

با بدنی ظاهراً خسته ولی روحی به آرامش یافته و سرشار از انرژی به سمت خونه می ریم که یک شب دیگه رو در ال نی دو سر به بالین بزاریم.

دل نوشت:

دل‌ ام عجیب گرفته است
آن‌قدر که خنده‌هایت هم
شادم نمی‌کنند دیگر.
 
کاش هیچ عکسی به یادگار نمی‌گرفتیم!

 

حرف دل من به عشقم۶

جای تو در قلبم نیست ، در زندان غمها نمان که اینجا جای ماندن نیست! ارزش تو بالاتر از قلب شکسته ی من است ، برو که قلب من سرپناه خوبی برای تو نیست دیگر کار من از عاشق شدن گذشته است ، دیگر کسی به من نگاه نمیکند، در خزان سرد زندگی ام کسی به انتظارم نمی نشیند! برو که ماندنت یعنی حسرت ، حسرتی برای روزهای خوشبختی ! در قلب من نمان که اینجا کویری بیش نیست ، اینجا نمان که غمها از قلبم رفتنی نیست. دلسوز من نباش که دلم مدتهاست سوخته است ، با چشمهای گریان به من نگاه نینداز که چشمهای من به سوی تاریکی خیره است! درد های من یکی دو تا نیست ، قلب من خدا را دارد ، تنها نیست! به قلب من نیا که پرنده در قفس آواز غمگینی میخواند، زندان قلبم تاریک است، پنجره در دل دیوار شعر آزادی میخواند! با تنهایی وفادارم ، به تنهایی خیانت نمیکنم ، می مانم با تنهایی زیرا میدانم که همیشه با من وفادار خواهد ماند! 

پیام امام خامنه ای

پیام امام خامنه ای به جوانان اروپا و آمریکای شمالی

بسم‌ الله الرّحمن الرّحیم


به عموم جوانان در اروپا و آمریکای شمالی

رهبر معظم انقلاب درگذشت آیت‌الله انصاری را تسلیت گفتندحوادث اخیر در فرانسه و وقایع مشابه در برخی دیگر از کشورهای غربی مرا متقاعد کرد که درباره‌ی آنها مستقیماً با شما سخن بگویم. من شما جوانان را مخاطب خود قرار میدهم؛ نه به این علّت که پدران و مادران شما را ندیده می‌انگارم، بلکه به این سبب که آینده‌ی ملّت و سرزمینتان را در دستان شما میبینم و نیز حسّ حقیقت‌جویی را در قلبهای شما زنده‌تر و هوشیارتر می‌یابم. همچنین در این نوشته به سیاستمداران و دولتمردان شما خطاب نمیکنم، چون معتقدم که آنان آگاهانه راه سیاست را از مسیر صداقت و درستی جدا کرده‌اند.

برای مطالعه متن کامل نامه ولی امر مسلمین جهان

با ذکر صلوات اینجا و اینجا را کلیک نمائید.

باز هم شهدا...

vjsVP

 

 

یه دختره مانتویی محجبه بودم ، هیچ وقت به چادر به صورت جدی فکر نکرده بودم ، احساس میکردم حجابم رو دارم و البته راحتترم ! میدونستم نگه داشتن چادر خیلی سخته و دردسر داره ! ناگفته نمونه خانواده هم کلا مانتویی هستند ! …

تا اینکه وارد دانشگاه شدم ، از اولین راهیان نور دانشگاه اسفند ۸۹  شروع شد فقط جرقش …

ولی وقتی برگشتم به شهر بازم دیدم  چادر خیلی سخته در واقع میشد گذاشت به پای جوگیری !

عیدش نوروز ۹۰ رفتم اردوی جهادی ! تفکراتم کم کم داشت تغییر میکرد …دوستان فوق العاده ای پیدا کرده بودم ! ….. اما بازم من چادری نشدم ! …به خیلی از دلایل ! که همه اون دلالیل شاید بهونه بود ….بخاطر سختیاش ! تیپ زدن هاش ! که دونه دونه خدا جواباش رو گذاش توی کف دستم !

اردوی جهادی بعدی ام تابستونش بود یعنی همین تابستون ۹۰ ! این اردو فوق العاده بود …خیلی اتفاقات عجیبی برای من افتاد …. عالی بود …تفکراتم داشت شکل میگرفت … روز اخرش طرز کفن کردن رو بهمون یاد دادن ….شب بود …باعث شد به بزرگترین حقیقت یعنی مرگ به صورت عمیق فکر کنیم…. و اعمالمون و …… اون شب من تصمیم قطعی گرفتم که بعد از برگشتن به شهر چادری بشم اینبار بر اساس جو و محیط نبودم به چادر رسیده بودم ….اما … اما …باز نتونستم ! گفتم حجابم خوبه ..کامله …

من چادر رو فقط به خاطر حجابش نمیخواستم ! احساس میکردم با چادر میتونم خیلی از رفتارهای دیگه مو اصلاح کنم ….راحت بودنمو با دیگران …. سنگین بودنمو …متانت …. حجب و حیا … و خیلی چیزای دیگه ..چادر فقط حجاب ظاهری نیست … در واقع اگر احترام چادر رو بتونیم نگه داریم ….. خیلی اثار و برکات دیگه ای داره !

کم کم پیام هایی از اینور اونور بهم میرسید؛ جمله هایی که بچه ها همینجوری بهم میگفتن ولی خیلی کمکم میکرد …

یکی از دوستام که اونم چندروز چادری شده بود و من بهش غبطه میخوردم … از دست کشیدن از تیپش گفت … اینکه چه پالتوهای قشنگی رو مجبوره زیر چادر بپوشه که کسی نمیبینه ..و از عشقی که باعث شد دست بکشه …واسه ی رضایت خدا …… با خودم مقایسه میکردم !

یه جمله ای که یکی همینجوری پشت اینترنت بهم گفت این بود که : مگه میشه کسی عشق خانوم فاطمه زهرا س توی قلبش باشه اما چادر رو دوست نداشته باشه ! توسل کن به خانم فاطمه زهرا س …

۱۹ ابان ماه، -فکر میکنم کامنتم گذاشتم- خیلی اتفاقی وارد اینجا شدم ….خاطره هاش فوق العاده روم تاثیر گذاشت ….یعنی میتونم بگم این کاری که کردید فوق العادس ..دلایل هر کسی…. عقیدش ! …اون شب من اشکم دراومد …هرچی خاطره بود رو خوندم چندساعتی داخل بلاگ بودم …

کسی که گفته بود از مشهد برگشته اونجا به خاطر امام رضا ع چندروزی چادر سرش بود و وقتی برمیگرده تهران یه لحظه فکر میکنه که خب اینجا هم شهر امام زمانه …

بچه هایی که خانوادهاشون سخت مخالفت میکردن ….

خب من به نسبت خیلیاشون شاید شرایطم بهتر بود شاید مخالفت سختی رو در پیش نداشتم…..برای همین واقعا افسوس داشت و شرمندگی …

اون شب اون خاطره ها جواب دونه دونه بهونه هام بود ….۱۹ ابان ….

به طرز قشنگی هوس کرب و بلا کردم ….هوس کردم ….درست شد !!!  ۲۷ ابان با کاروان دانشجویی رفتیم به دیار عشق به کربلا  …. من اونجا نهایت عشق رو چشیدم …. من عاشق شدم …. عاشق همه قداست هایی که داشتم  …

یک هفته است برگشتم از اونجا …..

و دیگر نتونستم تاج بندگیمو دربیارم …. از اونجا پارچه خریده بودم ….فردای همون روز که برگشتیم  رفتم با همون چادر ساده ام، دادم یه چادر مناسب برام دوختند …. .

با عشق خودم چادر رو انتخاب کردم و بهش رسیدم …خیلی قشنگه ….اینکه ادم خودش بهش برسه ….

هر روز چادرمو رو وقتی سرم میکنم جلوی اینه خودم رو ستایش میکنم …چادرم رو میبوسم ……

من چادری شدم در یک خانواده ای که محجبه اند ولی چادری نیستند …

هفته ی پیش وقتی از سفر برگشتم بعد از دو هفته غیبت سفر رفتم دانشگاه با ظاهر جدید

برخوردها فوق العاده بود ….حتی از کسانی که انتظارشو نداشتم …. احترامی مضاعف …. برخوردی خوب ….لبخندهای ممتد ….

و به خدا قسم همین چندروز به وضوح برکات چادر رو دیدم …. اتفاقات خوب … آخ !

من چادری شدنم رو مدیون اینجا هم میدونم….. اینجا رو دوست دارم …کاش ادرسش دسته همه برسه